من مریمم اینجا تمام من که نه اما....یک جرعه از وجود خودم هست لااقل



گاهی در زندگی یک جورهایی می شودکه.
دل و دماغت به هیچ کاری نمی رود!
نه سردرد داری.
نه از موضوعی خواسته یا ناخواسته ناراحتی.
نه کسی خنجر کینه به پشتت فرو انداخته.
نه.
دوست داری تنها باشی، خودت و خودت
به یک گوشه خیره بشوی.
سکوت باشد و سکوت و تنها یک نوای ملایم از آهنگی که روحت را نوازش بدهد(مثلا until the last moment)
چایت را بنوشی و به هر کس و هر چیزی فکر کنی!
رویا ببافی و برای خودت لبخند بزنی!
حرف های مادربزرگت را مرور کنی و با انگشتانت بازی کنی.
بروی لب پنجره، به خیابان ها نگاه کنی، به راه رفتن غریبه ها، همانهایی که ابدا نمیشناسی و داستانشان را از کفششان بخوانی!
تنهای تنها باشی.
گاهی تنهایی لازم است
بنشینی و خودت را امتحان کنی!
احساسات خاک خورده ات را تر و تمیز کنی و بگذاری سرجای اولش!
گاهی تنهایی نوشیدن لازم است.


 


❌ اگر تغییر نکنیم، حذف می‌شویم!

برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی‌مان به وجود آوریم.

کلیدهای این تغییر عبارتند از:


1⃣ کلید اول: خواستن

2⃣ کلید دوم: خالی کردن ذهن از تعصب

3⃣ کلید سوم: باور مثبت نسبت به خود

4⃣ کلید چهارم: عمل کردن


✅ به یاد داشته باشیم که عظمت زندگی تنها به دانستن نیست؛ بلکه تلفیقی از علم و عمل است.   



وقتی بازی میکنی جونه تازه ی میگیرم وقتی شادی میخندی و حس خوبی داری منم حالم خوبه

الان چند روزیه که کلافه ی پسرم دلیلش هم این هستش که دیگه تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت

گاهی جیغ میکشی ناباورانه به من نگاه میکنی پسر قشنگم همه ی این کارها برای سلامتی خودته مامان جان

میدونم دلت  از مامان نمیگیره چون تمام تلاشم تو زندگی شاد زیستن توئه گلم

امیدوارم این مرحله رو هم به خوبی پشت سر بزاری الهی آمین.


شعر جدیدم با عنوان " کارت دعوت امام رضا(ع)"


باز هوایی شده این دل کجا ؟

سوی تو ای قبله دلها رضا

مشهدی ام کن که شوم زائرت

بوسه زنم قبرو ضریحت رضا

دل هوس صحن تو را می کند

پرکشد از خانه به سوی رضا

وعده حقی تو دادی به ما

جمله خلایق به حریمت رضا

گفت رضا هر که زیارت کند

قر مرا با دل و جان و صفا

در شب اول که ز دنیا رود

میرسم آنجا که نبیند بلا

باب جوادی و پر از رحمتی

خاک حریمت که شده طوطیا

یک نظر از لطف به ما گرکنی

غصه و غم ها رود از قلب ما

زائر بارانی اگر خواستی

لطف کن و دعوتی از ما نما


مواقعی هم هست
که آدم چمدانش را برای رفتن نمی‌بندد
بلکه می‌خواهد طرف مقابلش را بترساند !
زن‌ها
همه‌ی زن‌ها .
برای یک بار هم در زندگانی‌شان که شده
چمدان‌های‌شان را بسته‌اند !
آدم این کار را می‌کند که نگهش دارند !
#مارگریت_دوراس


سلام پسر کوچلویه قشنگم الان در ماه اردیبهشت  سال 1398 هستیم و تو دو سال از  زندگیت میگذره گلم و من تصمیم گرفتم دیگه بهت شیر ندم چون داری آقا میشی و بزرگ میشی مامان جون میدونم وقتی بزرگ شدی و برات تعریف کنم چقدر بابت این از شیر گرفتنت بیتابی کردی و منو گاز گرفتی باورت نمیشه و یادت نمیمونه آره قشنگم شبها به سختی خوابیدی و تا چند مدت هر ناراحتی داشتی سرمن خالی کردی تا به لطف خدا دیگه عادت کردی و الان توی گهوارت روبروی تلوزیون دراز کشیدی و داری کارتون( مول )رو نگاه میکنی  گاهی اوقات کارهایه بامزه ی میکنی مثل امروز که تمام لوبیا سبز و هویجی که گرفته بودم پاک کرده بودم تا سحری بپزم وسط اتاق پخش کردی و خندیدی و بابا طفلکی همشونو جمع کرد اما با تمام این شیطنت ها که میکنی خیلی دوستت دارم میدونم حتما منم خیلی از این شیطنت ها کردم تا بزرگ شدم انشاالله همه بچه ها سلامت باشن و بازیگوشی کنن


مگسِ گُمراهمگس هیچ وقت نفهمیده که من چه کسی هستم مخصوصا آن طوری که میاید تیره وار از جلوی چشم هایم تندی رد میشود، دوباره و صدباره همان مسیر را میرود و باز برمیگردد بعد یکدفعه مسیرش را عوض میکند میرود میخورد محکم به آینه، بعد می آید محکم میخورد به گوش من و اصلا نمیفهمد که من هندوانه گندیده ایی وسط جاده نیستم هرچند که شاید هم باشم ! خدا میداند. باز پشه خونخوار یا به قول برادر کوچکم همان خونخار خاه ، عاقل تر است. میاید اول مقداری بی حس کننده تزریق میکند و بعد که مقداری خون ناچیز خورد میرود. شاید فکر میکند خودش زرنگ است و نمیداند تمام مدت دست هایم را تکان نداده ام تا کمی آنتی ویروس جدید محیطی را وارد کند هر چند که او هم تا حدودی کارش را بلد است. نمیدانم چه فکر میکند یا اصلا فکر هم میکند یا نه! اما من خودم که فکر میکنم قصد و هدف و وظیفه ایی غیر از دوستی با من دارد و نمیشود رویش حساب کرد . به هر حال از نظر من حالا حالا ها همان بهترین همدم های آدم بعد از خود آدم ها، میشود گفت که همان سگ ها و گربه ها هستند.هرچند که سگ ها زیادی وابسته می شوند و ادای خنگ ها را در میآورند،با اینکه اصلا خنگ نیستند و خیلی هم باهوشند! فقط همه اشان جدی جدی کمبود محبت دارند. گربه ها هم که آنقدر مغرورند که فکر میکنند فقط خودشان وجود دارند و انسان ها هم کارمندهایشان هستند! البته خوب، آن ها هم از هوش زیاد، خودشان میدانند که ما ، آنها را برای پُر کردن تنهایی خودمان از کوچه و خیابان جمع کردیم پس وظیفه امان است که بهشان غذا بدهیم و من که فکر میکنم بله قطعا این وظیفه ماست! اما خوب من فکر میکنم گاهی هم اگر این ایده را کنار بگذارند که ما برای آنها ساخته نشده ایم و سرورمان هم نیستند هم بد نیست. به هر حال و در کل من که فکر میکنم هیچ وقت آن مگسِ گمراه نمیفهمد که چندین بار به گوش من برخورد کرده است و شاید هم هرگز نفهمد که من اصلا چه هستم و یا در آینه، حتی کسری از ثانیه هم به خودش نگاه نکرده است! که من قطعا فکر می کنم بهتر است هیچ وقت هم نگاه نکند! هرچند که من ابدا نمیخواهم مسخره اش کنم شاید آن مگس گمراه هم احساس داشته باشد و حتی حس عشق و عاشقی را لحظه ایی فقط لحظه ایی که اشتباها بر روی عسل نشسته است فهمیده باشد. نمیدانم واقعا هیچ چیز را کامل نمیدانم و جای هیچ کدامشان هم نبوده ام، چه میدانم شاید هم جایشان بوده ام خدا میداند، اما فقط این را میدانم که موجود مبهم و نامشخصی هم مانند من، برای مگس و پشه و سگ و گربه وجود دارد که من آن را نمیتوانم درک کنم و حتما هم زندگی بسیار متفاوتی از من دارد و این گونه که من اینجا نشسته ام و مسخره اشان میکنم او هم جایی نشسته و دارد من را مسخره میکند.


بز به صحرا رود و بزغاله

کند از دوری مادر ناله



دم به دم بع بع و فریاد کند

مادر خویش همی یاد کند



بز به صحرا رود و با چوپان

علف سبز خورد و آب روان



چونکه پر شیر  شود ش

باز می گردد و با چوپانش



چون رسد گله به این آبادی

بزک ما بدود با شادی



بزک ما بدود پیشاپیش

تا دهد شیر به بزغاله خویش



سلام این شعری هستش که بچگیام مامانم برام میخوند خیلی دوستش داشتم





نتیجه تصویری برای بز




اون موقع ها که مجرد بودم یه وقتا م یه بازیگوشی هایی میکردیم البته بگما هیچوقت کسیو اذیت نمیکردیم یه چیزایی بین خودمون بود

این خاطره ی که تعریف میکنم یکی از همون روزاس

 یه روز صبح خواهرم گفت مریم پشو بریم دفترچه بیمه هامونو تمدید اعتبار بزنیم منم از خدا خواسته سریع حاضر شدم و دوتایی رفتیم فاصله  ی اون جا تا خونمون خیلی زیاد بود باید  حتما ماشین سوار میشدیم تو مسیر کلی گفتیمو  خندیدیم بالاخره رسیدیم   اونجا یه عالمه دفترچه هاشونو تحویل باجه داده بودن و منتظر بودن منو خواهرمم دفترچمونو دادیم و نشستیم تا اسممون رو صدا بزنن

هوا گرم بود و جمعیت زیاد حوصلمون سر رفته بود  خواهرم گفت بیا یه بازی کنیم تا زمان برامون زود بگذره  گفتم باشه عالیه چی بازی کنیم؟

گفت بیا از بین این افراد یکی من بگم یکی تو که هر کسی چجوری میمیره .

گفتم باشه یکی من میگفتم یکی اون

همینجوری گذشت و گذشت تا یه پسره از در اومد تو آبجیم گفت این چجوری میمیره من گفتم قشنگ از قیافش معلومه که دارش میزنن

بعد یهو خندمون گرفت اونقدر خندیدیم که دیگه اشک ارز چشمامون میومد تو اون محیط دلگیر که همه با  ناراحتی منتظر گرفتن دفترچشون بودن منو خواهرم چنان میخندیدم که انگار تواین دنیا هیچ مشکلی نداریم  یکدفعه دیدیم صدامون میزنن دفترچه رو گرفتیم و از میون اون همه آدم که هنوز منتظر بودن اسمشون رو صدا بزنن اومدیم بیرون

نمیدونم اون روزها چطوری بود خیلی میخندیدیم

یادش بخیر.







رابطه مفهومی بین مادر و فرزند

مگسِ گُمراهمگس هیچ وقت نفهمیده که من چه کسی هستم مخصوصا آن طوری که میاید تیره وار از جلوی چشم هایم تندی رد میشود، دوباره و صدباره همان مسیر را میرود و باز برمیگردد بعد یکدفعه مسیرش را عوض میکند میرود میخورد محکم به آینه، بعد می آید محکم میخورد به گوش من و اصلا نمیفهمد که من هندوانه گندیده ایی وسط جاده نیستم هرچند که شاید هم باشم ! خدا میداند. باز پشه خونخوار یا به قول برادر کوچکم همان خونخار خاه ، عاقل تر است. میاید اول مقداری بی حس کننده تزریق میکند و بعد که مقداری خون ناچیز خورد میرود. شاید فکر میکند خودش زرنگ است و نمیداند تمام مدت دست هایم را تکان نداده ام تا کمی آنتی ویروس جدید محیطی را وارد کند هر چند که او هم تا حدودی کارش را بلد است. نمیدانم چه فکر میکند یا اصلا فکر هم میکند یا نه! اما من خودم که فکر میکنم قصد و هدف و وظیفه ایی غیر از دوستی با من دارد و نمیشود رویش حساب کرد . به هر حال از نظر من حالا حالا ها همان بهترین همدم های آدم بعد از خود آدم ها، میشود گفت که همان سگ ها و گربه ها هستند.هرچند که سگ ها زیادی وابسته می شوند و ادای خنگ ها را در میآورند،با اینکه اصلا خنگ نیستند و خیلی هم باهوشند! فقط همه اشان جدی جدی کمبود محبت دارند. گربه ها هم که آنقدر مغرورند که فکر میکنند فقط خودشان وجود دارند و انسان ها هم کارمندهایشان هستند! البته خوب، آن ها هم از هوش زیاد، خودشان میدانند که ما ، آنها را برای پُر کردن تنهایی خودمان از کوچه و خیابان جمع کردیم پس وظیفه امان است که بهشان غذا بدهیم و من که فکر میکنم بله قطعا این وظیفه ماست! اما خوب من فکر میکنم گاهی هم اگر این ایده را کنار بگذارند که ما برای آنها ساخته نشده ایم و سرورمان هم نیستند هم بد نیست. به هر حال و در کل من که فکر میکنم هیچ وقت آن مگسِ گمراه نمیفهمد که چندین بار به گوش من برخورد کرده است و شاید هم هرگز نفهمد که من اصلا چه هستم و یا در آینه، حتی کسری از ثانیه هم به خودش نگاه نکرده است! که من قطعا فکر می کنم بهتر است هیچ وقت هم نگاه نکند! هرچند که من ابدا نمیخواهم مسخره اش کنم شاید آن مگس گمراه هم احساس داشته باشد و حتی حس عشق و عاشقی را لحظه ایی فقط لحظه ایی که اشتباها بر روی عسل نشسته است فهمیده باشد. نمیدانم واقعا هیچ چیز را کامل نمیدانم و جای هیچ کدامشان هم نبوده ام، چه میدانم شاید هم جایشان بوده ام خدا میداند، اما فقط این را میدانم که موجود مبهم و نامشخصی هم مانند من، برای مگس و پشه و سگ و گربه وجود دارد که من آن را نمیتوانم درک کنم و حتما هم زندگی بسیار متفاوتی از من دارد و این گونه که من اینجا نشسته ام و مسخره اشان میکنم او هم جایی نشسته و دارد من را مسخره میکند.


امروز میخواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است تزویر با لباس تقوا و دیانت به میدان می آید تزویر سکه ای دو روست که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است عوام خدایش را میبینند و اهل معرفت ابلیسش و چه خون دل ها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین یا ایها الذین آمنوا، آمنوا .
قطعه ای عبرت آموز از سریال مختارنامه


باسلام چند وقتی هستش که یه گوشه از ابروم ریخت و خیلی نگران کرده و غصه میخورم قطره سریتا هم به مبلغ  97 هزار  تومن  از داروخانه تهیه کردمو نتیجه ی حاصل نشد اگر کسی تجربه ی در این زمینه داره خوشحال میشم منم راهنمایی کنه با تشکر


 



مدت زمان: 6 دقیقه 26 ثانیه

 


 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها